ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...
باید که در خود قی کنم،بالا بیارم...
یه طرف ایمانم بود،
یه طرف احساسم...
ایمانم می گفت حانیه،تمومش کن،تمومش کن،
احساسم می گفت این اتفاق قشنگ زندگیته،
احساسم می گفت:
صداش...
صداش...
صداش...
تموم شد،ینی تمومش کردم ولی هیچوقت واسم تموم نشده بود،
مخصوصا تو فکرم...
ولی اون شب تموم شد...
مردم و تموم شد...
ولی،بهتر که تموم شد...
دعامون کنید:)
یاعلی...
تمام نشو سالِ سخت...
94و زیارت عاشوراهاش
94وچتای نصف شباش
94وپیداکردن زینب سادات به عنوان رفیق جون
94وحرفای بی نهایت خوب زینب سادات
94وامتحان نهاییاشواسترساش
94وکنکورش
94وکنکورش
94وکنکورش
94وماه رمضون دوست داشتنیش
94وخریدای عروسی "ح"جانکم
94ومسابقات والیبالاش
94واسترسای انتخاب رشته
94وانتخاب رشتش
94و او
94وچندروز مونده به عروسی "ح"جانکم
94و غروسی "ح" جانکم
94وخواهرعروس شدنم
94وتنهاشدنم
94واومدن جوابای نهایی کنکور
94وخوابگاهی شدنم
94ودانشجوشدنم
94وشیرازش
4ومریضیاش
94ودوریاش
94ودلتنگیاش
4وهم کلاسیاش
94ودعواکردناش
94واتفاقای دانشگاش
94ومیان ترماش
94وتریبون آزادش
94وکلاساش
94وعروس شدن زینب سادات
94وبغضاش
94وخوش گذرونیاش
94.کافه رفتناش
94وایام فاطمیش
94وانتخاباتش
94وگلزارشهدای شیراز
94و اردوی جهادیش
94وسختیاش
94وغصه خوردناش
94وخوبیاش
94وبدیاش
94وسختیاش
94وبزرگ شدناش
94وبزرگ شدناش
94وبزرگ شدناش
94 ِ دوست داشتنی...
سال نوتون مبارک:)
یاعلی...
تنت به ناز طبیبان نیازمندمباد...
حالش خیلی بده...
خیلی...
هرچی تلاش می کنم راضی شه بره دکتر،نمیره...
نمیگه چرا نمیره ولی میدونم چرا نمیره...
می ترسه چیزی باشه...
منم میترسم چیزی باشه...
ولی نمیتونم دردکشیدنشو ببینم-___-
بی ربط نوشت:دیشب زینب خانم جون ساعت ده شب زحمت کشیدن و به دنیااومدن:))
یاعلی...
بی تو،بی شب افروزیِ ماندنت،بی تبِ تندِ پیراهنت،شک نکن من که هیچ،آسمان هم زمین می خورد...:|||
لِیدیز عند جِنتِلمتز...
باید به استحضار برسانم که گوشیِ له گونه ی مان به طور کلی له گردیده،
به طوریکه از خواب چو برخاستیم_اول او به یاد آید و ازاین صوبتا_رفتیم سراغش و هر ترفندی که بود را اجرا نمودیم...
درست نشد که نشد...
لذا خواستیم دست به دعا بردارید وبه روح پاکِ امام و شهدا درود فرستید و پیرهن ها پاره کنید تا بلکه این بلای آسمان سوز دور شود از تنِ بی گناهِ پرگناهِ ما...
و این پست را تا حدِ توانتان آنقدری فروارد کنید که برسد به دستِ اهلش،بلکه دعایش مقبول درگاهِ احدیت واقع شد...
ولسلام علیکم و رحمت اللهِ و برکاته...
Telegram.me/hjimiir
یاعلی...
C++جان، دست از سر کچل ما برنمی داری چرا؟؟؟
آقا ما یه پروژه ی برنامه نویسی داریم،
اینجانب 3-4روزه قصد دارم بشینم و روش فکر کنم،بعد فهمیدم باید درس بخونم بلکه بفهممش،بعدش درسه رم که دارم میخونم میفهمم که نمی فهممش:|||
عامو من قبل اینکه بیام دانشگاه فکر میکردم درسِ بشدت قشنگ و لذت بخشیه ها،
نگو قشنگ و لذت بخش هست،ولی فکر می خواد که حوصله ی فکر کردن نیست...:دی
خو از پستم معلومه زده به سرم؟؟؟:دی
یاعلی...
رقعه ی هفتم...
هناس جانکم...
سلام
آمدم از خودم خبر بدهم و بروم...
همه چیز دارد خوب پیش می رود،اوضاع بر وفق مراد است،حتی سر امتحان هایم هم آنقدری استرس نمی گیرم...
فقط احساس می کنم دارد سرم کلاه می رود...
که باید بااین حسِ مزخرف مبارزه کنم...
انگاری بابا راضی نیست،توی حرف زدنمان می شود فهمید نگران است،ولی برای شروع کردن کارها باید ریسک کرد،نباید؟؟؟
راستی جانِ جانان،
این روزها فرتی وقت خالی داشته باشم میروم شاهچراغ...
الان می خواهی بپرسی شاهچراغ همانی نیست که هیچ حس خوبی به آن نداشتی؟؟؟
باید بگویم خود خودش است،ولی آدم است دیگر،نظرش عوض می شود،علاقه اش هم...
ماداریم می رویم نمایشگاه کتاب...
گور بابای امتحان چهارشنبه که باید توی قطار بخوانیمش
و گور بابای غیبت های زیاد شده ام...
دارم میروم زینب ساداتِ جان را ببینم:)
بعدش هم خدا بخواهد می روم خانه
وباز هم گور بابای غیبت ها:))
دیدی دوباره آمدم و پرحرفی کردم و تو باز هم لام تا کام حرف نزدی؟!
جانِ جانان،
مراقب خودت و قلب مهربانت باش...:)
همیشه به یادت هستم...
قربانت:حانیه
یاعلی...